اینجا الان ستاره ها انقدر چشمک می زنند که باورم نمی شود تنها در چنین شبی نشسته ام. و من تنها زیر نور چشمک ستاره ها برای تو می نویسم. و به صدای تو می اندیشم و به خستگی جاری در کلامت و شادم که می دانم این حرف ها را تنها من می شنوم. چون می دانم هیچ گاه ، هیچ کس از تو کلامی جز به مهر و به اینسان نشنیده است. گیج شنیدن توام. گیج پرسه زدن تو و در این میان با من کلام راندنت.
نه... نه... آدم نمیشوم
با «نه» شنیدن از تو که من کم نمیشوم!
مجنوننمـــای مــردم عالم نمیشوم
این اوّلیـــن خطای تو، حوّای سنگدل
پنداشــــتی بدون تو آدم نمیشوم
بعداز تو ای خزانزده دیگر برای هر
شببوی تشنهلبشده شبنم نمیشوم
دلخور نشو عزیز! از این خُلقِ بیخیال
گفتم که بی تو پاپیِ خُلقم نمیشوم
آه ای نگاههای تماشـــا، خداوکیل!
علّاف چشمهـــای شما هم نمیشوم
بگذار صـادقـانه بگـویـم بدون تو
هر کار می کنم... نه... نه... آدم نمیشوم
خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز خود چگونه مردن را خواهم اموخت
.........................................
گویا باز درآسمان نیلگون خبرهایی است ...
قلب تپنده ئ آسمان به غرش در می آید و آذرخش می زند.
ابرهایی که در سوز و گداز خورشید سوزان به سر می بردند , بغض در گلویشان گیر می کند , سپس به گریه ...
وجود آسمان نیلگون مالامال از ابرهای تیره , پوشانده می شود.
به کجا پناه برم؟ به کدامین جا؟ زمین ها همه به آب سرشته اند...از پل های شکسته ئ قلبم گذری می کنم و به یک سو پناه می برم , اما ... آدی انگار من اسیر این مخمصه ام !
کم کم نور از ستیغ کوه بلند به چشمانم راه می یابد . آن نور ... نور خدایی و روشنایی حقیقی است ... رد پای نور را دنبال میکنم تا راهی به سوی هستی ام بجویم. او آنجاست !
تمام لحظه ها را یکی یکی گشته ام اما ... نمی دانم کفش های کودکی ام را کجا جا گذاشته ام ...امروز به دنبال خاطرات فردا و فردا به دنبال امروز ....
آن شب که بی ستاره ترین ماه، در محاق...
تنها نشست روی صف سیم ها کلاغ
شب بسته بود پلک اتاقی که روزها
می شد شنید از لبش آوازهای داغ
هر روز پشت پنجره غوغای تازه بود
از آرزوی خفته در آواز آن اتاق...
آن شب کلاغ خیرهء یک پنجره نشست
تنها به این امید که روشن شود چراغ
آری آغاز دوست داشتن است ، گرچه پایان راه ناپیداست
به نام او که از اویم
خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
خدایا بی پناهم ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده ام به سوی آسمانها
که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها
چو نیلوفر عاشقانه چونان می پیچم به پای تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
به دست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد
به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
بریم سر دو کلمه حرف دل :
می گما این روزا چقدر زود می گذرن ، مثل برق و باد ، میان و می رن ، بدون اینکه حتی اجازه این رو به ما بدن که اومدن و رفنتشون رو حس کنیم .
می یان و می رن می یایم و می ریم
ما آدما هم واسه دیگرون دردسریم ها،وقتی می یایم یه دردسر داریم،وقتی هم که می ریم یه دردسر
با به دنیا اومدنمون یه ایل رو می ذاریم سر کار و با رفتنمونم ...
ولی خدایی فرق بین اومدن و رفتن ما از زمین تا آسمون ، وقتی می یایم پاک و عاری از هر گناه صاف و ساده ، سبک و بی غل وغش اما وقتی که می خوایم بریم ، سنگین از گناه و ناخالصی ..............
چند روز پیش داشتم به این فکر می کردم که اگه بمیرم و قرار بشه که بشینم و مرد و مردونه با خدا حرف بزنم یعنی بشینیم پشت میز ، این طرف میز من اون طرف میز خدا ....
وقتی که داره از من می پرسه :
خوب پسر جون اولا به دیار باقی خوش آمدی ................
ثانیا اون پایین مایینا چه خبرا بود ؟
چی کارا کردی ؟
دنیا بهت خوش گذشت ؟
قدر لحظه به لحظه زندگی رو دونستی ؟
تونستی ازش استفاده کنی ؟
این همه امانتی که پیشت گذاشتم به دردت خورد ؟
چی کارشون کردی ؟
حالا که اومدی پیشم دست پر اومدی یا دست خالی ؟
و هزار تا سئوال دیگه ............
من لکنت گرفتم
سرم رو انداختم پایین
مات و مبهوت ، گیج و گنگ
هیچی ندارم که بگم ........
هیچی حتی یه کلمه ، چقدر سخته که آدم هیچ جوابی نداشته باشه که بده از اون بدتر زمانیه که داره با مهربونی نگات می کنه و باز ازت سئوال می کنه اما باز تو بی جواب فقط نگاش می کنی گیج،گنگ،مات،مبهوت
غم تو چشای هر دوی ماست
هم من ، هم خدا..........
من واسه اینکه آبروی اشرف مخلوقات رو بردم ، واسه اینکه از فرصت هام استفاده نکردم ، واسه اینکه خوشی های دنیا رو فقط واسه خودم خواستم ، واسه اینکه هزارتا راه بود واسه بازگشت ولی بر نگشتم ، واسه اینکه می تونستم دلا رو بدست بیارم اما نیاوردم ، واسه اینکه می تونستم دروغ نگم اما گفتم، واسه اینکه می تونستم گناه نکنم اما کردم، واسه اینکه می تونستم با همه خوب باشم اما نبودم، واسه اینکه می تونستم بهترین باشم اما نخواستم که باشم ..................!!!
توی اون لحظه حتما به این فکر خواهم کرد که :
خدایا یه فرصت یه فرصت واسه اینکه جبران کنم ...
اما واقعا این حرف خنده داره ...
چون ما آدما خوب خودمون رو می شناسیم ، خوب از ذات خودمون خبر داریم . من مطمئنم که اگه خدا همون لحظه هم به حرفم گوش کنه و یه فرصت دیگه به من بده بازم به کارام ادامه می دم .......
روز از نو روزی از نو
اما این دفعه نمی خوام که گناه کنم ، نمی خوام که اشتباه کنم ، نمی خوام که راهم رو گم کنم ، می خوام دست پر برم پیشش ، می خوام که رو سفید برم پیشش ،می خوام وقتی داره ازم سئوال می کنه سرم رو بگیرم بالا و جواب بدم ،می خوام که خوب باشم اصلا می خوام اونی باشم که خودش می خواد
نمی خوای شروع کنی ؟
نکنه بازم داری فکر می کنی از فردا ؟
نکنه یه وقت بیاد که ببینی از زندگیت هیچی نفهمیدی ؟
عزیز دلم چشای خوشگلت رو که ببندی و باز کنی می بینی که روزا رفتن و سفیدشون رو رو موهات جا گذاشتن می بینی که یه عمر گذشت و تو هنوزم می گی که وای خداوکیلی از فردا ........
اما اینو بدون مهربونم
که تو ارزشت بالاتر از این حرفاس تو لیاقتت خیلی بیشتر از اون چیزی که داری بهش فکر می کنی ، تو لایق همه خوبی ها و زلالی ها و قشنگی ها هستی .
اما فقط کافیه که دیگه نگی از فردا ... باید همین الان شروع کنی ، شروع کنی که خوب باشی ، خوب بمونی ، پاک شی و پاک بمونی ....
یادمون باشه که :
امروز همون فردایی که دیروز انتظارش رو می کشیدیم
پس همین الان باید تصمیم گرفت آره عزیزم،دلت رو بزن به دریا ، آره از خیس شدن نترس
اونی که قدم گذاشت تو دریای مهر خدا هیچوقت غرق نمی شه ، هیچوقت دچار طوفان نمی شه ، چون ناخداش خداس ..............
عشق به خدا عشق ابدیه
کسی که عاشق خدا می شه یعنی عاشق همه خوبیا شده ...
خدا هیچ وقت معشوقش رو تنها نمی ذاره ...
هیچ کس نمی تونه میونه این عاشق و معشوق رو بهم بزنه ...
وقتی عاشق شدی وقتی دلت رو دو دستی تقدیمش کردی وقتی که قدم گذاشتی تو راه عشقش دیگه تنها نیستی ...
همیشه باهاته ، همیشه همراهت میاد و هواتو داره ...
همیشه یه گوش شنواس واسه شنیدن درد دلای کوچیک و بزرگت ....
آره گلم ، آره مهربونم تو عشق به خدا نه دروغ هست نه دورنگی .....
فکر کنم خیلی حرف زدم ولی خدایی حرف دل بود خدا کنه به دل مهربونتون نشسته باشه ...
یاحق
.................................................................
سلام به غروب خورشید
سلام به وسوسه شیرین
سلام به غرور غم انگیز
در این دنیا همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
این تویی که تو قصه ها ست ریشه تو درد ما داره
هوای بال و پر زدن برای عاشقا داره
موسیقی غریب غم گم شده توی ناله هاش
تو خالی پیاله مون عطش میریزه از صداش
این تو کجاست که خالیه صدای پاش رو پله ها
شکوه پرچمش دیگه مچاله شد رو قله ها
ببین که روح تشنگی ش جز به سراب نمیرسه
شیهه ی اسب خسته شم پای رکاب نمیرسه
پس با کدوم بهار میاد کسی که جنس بارونه
غربت نسل عاشقو تو سینه ها میسوزونه
پهلوون تو قصه ها خود تویی خود منم
میزنه نبضم تو رگت می تپه قلبت تو تنم
فصل من و تو ما شدن فتح همه ستاره هاس
تو این ولایت بعد از این نوبت عاشقی ماس
فصل من و تو ما شدن فتح همه ستاره هاس
---------------------------
زندگی همانند دریاچه ایست که
***************
گاهی خشک و گاهی در تلاطم است.
همیشه یه چیزه که
آدما رو گرفتار میکنه
همیشه یه چیزه که
آدما رو وادار به
هر کاری میکنه
سعی کنین همیشه
متکی به خودتون باشین
ولی متعلق به خدتون نباشین .هیچ وقت غرورتون رو نشکنین
سعی کنین هیچ وقت به خاطر
غرور عزیزتون رو از دست ندین
آه
< language=java type=text/java>
>
راز عشق
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن.
میخواهم در کنار تو بمانم
سر بر شانهات میگذارم
و رویاهای سپیدم را به خاطر میآورم
....
بغضی در گلویم میشکند
به احساس پاک تو غبطه میخورم.
.....
میخواهم آواز یکرنگی سر دهم
چنانکه صدایم تا ابد در گلویم باقی بماند
...
با من بمان
که حضورت تبلور رویاست
و اندیشهات
ارمغان روزهای خوش آینده است...
.............................................
نقاب...!
صورتم را میآرایم
و با طرح لبخندی از آینه دور میشوم
به تو میپیوندم
بی آنکه دستمالی بر سر ببندم
***
اما تو مپندار
که غمی با من نیست
این تکه آخری رو به یه ادم بی معرفت تقدیم مبکنم خودش میدونه
سلام
ای نزدیک
درنهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید.
واینک ، شاخة نزدیک! از سرانگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شورربایش نیست ، عطش آشنایی است.
درخشش میوه! درخشان تر.
وسوسة چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
ومن ، شاخة نزدیک!
از آب گذشتم ، از سایه به در رفتم ،
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب - آشیان شکستم
واینک ، در خمیدگی فروتنی ، به پای تو مانده ام.
خم شو ، شاخة نزدیک
دوستت دارم را با کدامین واژه بیان کنم؟
واژها برای بیان احساس همانند مترسکهایی هستند در مزارع برای ترسانیدن پرندگان، وقتی نگاه خود گویای همه چیز است کلام چه معنایی می تواند داشته باشد؟
در تئاتر زندگانی با تو آشنا شدم بدون آنکه بدانم بازیگر چه نقشی هستم با سناریویی از قبل تنظیم شده و تو هنرپیشه مهمان قلبم. تو را گرامی داشتم با آنچه که بودی و می پرستمت با آنچه که هستی.
تو شدی خدای کوچک قلب من و من شدم بازیگر نقش لیلی... ولی اینبار لیلی بدون مجنون و شیرینی بدون فرهاد، چون تو خدا بودی و نه مجنون و نه فرهاد.
شاید در ابتدا فقط بازی میکردم بازی بدون فکر و شاید حتی بدون احساس زیرا از اول به من یاد داده شده بود که فقط در صحنه زندگی باید بازی کرد و بازی داد.
لحظه ایی به خود آمدم و دیدم این نقش در خون من حل شده و با زندگیم عجین گشته و حال جدا نمودن این دو از هم یعنی ...
زندگی من برهوت بود برهوتی خشک و بی پایان با خداهایی کوچک و از بین رفتنی مثل بتهای گلی شکننده تا اینکه تو آمدی برق آمدن تو محوطه محدود و کوچک دنیای من را روشن کرد هرچند از درخشندگی این نور تا مدتها گیج و منگ بودم و قادر به تشخیص هیچ چیز دیگری نبودم حتی خود تو، تو که خود مولد آن نور بودی و منِ گمراه دنبال مولّد آن می گشتم چقدر خام و احمق بودم.
تو دنیا ی من بودی و من بدنبال دنیا می گشتم چون کبوتری سرگشته و بی آشیان هر آشیانی را مأمن خود تصور می کردم و تو چه صبورانه نظاره گر این سرگشته گی ها بودی.
من دریاچه ایی از محبت را در کنار داشتم و خود تشنه، تشنهء جرعه ای از آن .
تو آهسته و آرام فقط نور را به من شناساندی
و من را از دریاچه محبتت لبریز نمودی.
حال من عابد درگاه نورم نوری که روشن کننده زندگی من است و لحظه لحظه تشنه، تشنه محبت تو، ای معبودم.
چون شدی افسونگر شبهای من
غم و غصه تو دلم کاری نیست
مثل زمین شب چهارده
چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن
دامـن وصـل تـو نتوان به رقـیـبان تـو هشــتن
نتـوان از تـو بـرای دل هـمـسـایـه گـذشــتـن
شـمـع را بـایـد از خانه بـرون بـردن و کـشتـن
تـا کـه هـمسـایـه نـدانـد کـه تو در خانه مایی
سعدی این گفت و شد از گفته خود باز پشیمان
کـه مـریـض تـب عـشـق تـو هـدر گـوید و هذیان
بـه شـب تـیـره نـهفـتـن نـتـوان مـاه درخـشـــان
کـشـتـن شـمـع چـه حـاجـت بـود از بـیـم رقیبان
پـرتـو روی تـو گـویــد کـه تـو در خـانــه مـایـی
تا حالا فکر کردین که اگر اسم کره زمین یه چیز دیگه بود چی می شد ؟ مثلا اسم زمین ،ماه بود و اسم ماه ،زمین .
اونوقت همه روی ماه راه میرفتیم ؛بعد به هم میگفتیم :نخوری ماه (یعنی نخوری زمین )؛بشین ماه (یعنی بشین زمین )؛ یامثلا وقتی می خواستیم بگیم کسی خوشگله ،می گفتیم مثل زمین شب ?? می مونه .اونوقت هر سال ?? زمین داشت و هر زمین ?? روز .البته اگر از اول اینجوری بود همه بهش عادت کرده بودیم و این جور حرف زدن برامون عادی بود .اما بهتره این جور حرف زدن رو یاد بگیرید تا اگر در آینده با پیشرفت دور از ذهن علم وبه دلیل ازدیاد جمعیت مجبور شدید به کره ماه مهاجرت کنید در برقراری ارتباط با ماهی ها (ساکنین ماه )و سرو کله زدن با بقال و چقال و نونوا های ماه به مشکل بر نخورید . ولی خودمونیم این ماهی ها (همون ساکنین ماه دیگه )چه زبون مزخرفی دارن .
راستی اون شعر بالای صفحه قسمتی از تضمین شعر معروف سعدیه که شهریار گفته ،با دقت بخونین خیلی باحاله .بعد هم به جای ماه کلمه زمین رو بذارین ببینین چه شود !!!!!!!!!!!!!!!!