نگاهی که همیشه از آسمان دزدیده ام
و ستاره ای که هر شب با دستانم خاموش می کنم
باور رفتن ...
باور گذشتن ...
باور باز نیامدن ...
و ردپایی مانده بر امتداد چشمانی خسته
رویاهایی پر از التهاب
خوابهایی پر از تب
و چشمانی که خیال رفتن ندارند .....
در رهگذر زمستان بودم که بهار چشمانت در نگاهم پیدا شد ، زیبا بود مثل گل مریم ودلچسب بود مثل غروب خورشید ...
آیا در دورها کسی پُلهای رابطه را می شکند ، چرا دستها همدیگر را نمی شناسد...؟
نکنه با بی رحمی همانند کوهها حرفهایم را به سویم پرتاب کنی ...!
اگر روزی چون موجی که به ساحل می آید به کنارم برگردی تمام ستارگان را به پایت می ریزم وتو را به گندم زاری می برم و از خوشه های طلایی گندم
کلبه ای برایت می سازم ...
کاش که بیایی ...!