سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برترینِ فریضه ها و واجب ترین آنها بر انسان، شناخت پروردگار و اقرار به بندگی اوست . [امام صادق علیه السلام]
آسمونه آبی
شعرای نامدار
  • نویسنده : آسمونه آبی:: 86/11/26:: 12:8 صبح
  • نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
    دلم بی‌تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی

    دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
    مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

    به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی
    از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

    بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
    به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

    منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
    مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

    همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
    چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟

    اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم
    ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟

    ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم
    بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

    فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم
    ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی

    عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران
    چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی

    عراقی

     


    ای سرزمین پاک
    با اولین شکوفه ی هر سال ،
    در دشت چشم های تو ، بیدار می شود
    باغ پر از شکوفه ی اندیشه های من .

    در دشت چشم های تو - این دشت های سبز -
    هر باغ شعر من
    پیغام بخش جلوه ی روزان بهتریست .
    هر غنچه ،
    هر شکوفه ،
    هر ساقه ی جوان ،
    دنیای دیگریست .

    ای سرزمین پاک
    من با پرندگان خوش آوای باغ شعر
    در دشت چشم های تو ، سرشار هستی ام .
    من با امید روشن این باغ پر سرود
    در خویش زنده ام .
    دشت جوان چشم تو ، سبز و شکفته باد ...

    فرخ تمیمی

     


    در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده
    بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده

    کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی
    مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده

    نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
    در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده

    ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان
    هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده

    در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی
    چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده

    چون آینه است عالم نقش کمال عشق است
    ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده

    چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان
    دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده

    هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده
    هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده

    آن شه صلاح دین است کو پایدار بادا
    دست عطاش دایم در گردنم قلاده

    مولانا

     


     


    هان چه حاصل از آشنایی ها
    گر پس از آن بود جدایی ها
    من با تو چه مهربانی ها
    تو و بامن چه بیوفایی ها
    من و از عشق راز پوشیدن
    تو و با عشوه خودنمایی ها
    در دل سرد سنگ تو نگرفت
    آتش این سخنسرایی ها
    چشم شوخ تو طرفه تفسری ست
    آِکارا به بی حیایی ها
    مهر روی تو جلوه کرد و دمید
    در شب تیره روشنایی ها
    گفته بودم که دل به کس ندهم
    تو ربودی به دلربایی ها
    چون در آیینه روی خود نگری
    می شوی گرم خودستایی ها
    موی ما هر دو شد سپید وهنوز
    تویی و عاشق آزمایی ها
    شور عشقت شراب شیرین بود
    ای خوشا شور آشنایی ها

    حمید مصدق


    سرمست درآمد از خرابات
    با عقل خراب در مناجات

    بر خاک فکنده خرقه زهد
    و آتش زده در لباس طامات

    دل برده شمع مجلس او
    پروانه به شادی و سعادات

    جان در ره او به عجز می‌گفت
    کای مالک عرصه کرامات

    از خون پیاده‌ای چه خیزد
    ای بر رخ تو هزار شه مات

    حقا و به جانت ار توان کرد
    با تو به هزار جان ملاقات

    گر چشم دلم به صبر بودی
    جز عشق ندیدمی مهمات

    تا باقی عمر بر چه آید
    بر باد شد آن چه رفت هیهات

    صافی چو بشد به دور سعدی
    زین پس من و دردی خرابات

    سعدی


    ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا
    شراب نور به رگ های شب دوید بیا

    زبس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
    گل سپید شکفت و سحر دمید بیا

    شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
    پیاپی از همه سو خط زرد کشید بیا

    ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
    ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

    به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
    به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

    نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
    کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

    امید خاطر"سیمین" دلشکسته توئی
    مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

    سیمین بهبهانی


    قسم می خورم که اشتباه به باورت کاشته اند
    که من دوزخم.
    هنوز دست ها و لب ها و گونه هایم
    بویِ خوشِ خرد سالگی را خراب نکرده اند
    جیب های پیراهنم
    پر از ترانه و تبسم است .
    هنوز داغِ آن پروانه که پرپر شد
    به سینه سبز دارم .
    قسم می خورم
    آن دو ماهی هفت سین کودکیم را سوگوارم
    گناهم به گمانم همین هاست .
    باور نمی کنی ؟

    دوزخِ تو ارزانی من !...

    بهمن قره داغی
     

    نظرات شما ()
    ---------------------------------------------------
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ---------------------------------------------------
     RSS 
    خانه
    ایمیل
    شناسنامه
    مدیریت وبلاگ
    کل بازدید : 8480
    بازدید امروز : 11
    بازدید دیروز : 1
    ............. بایگانی.............
    بهار 1387
    زمستان 1386
    بهار 1386
    بهار 1385
    زمستان 1384

    ..........حضور و غیاب ..........
    یــــاهـو
    ........... درباره خودم ..........
    آسمونه آبی
    آسمونه آبی

    .......... لوگوی خودم ........
    آسمونه آبی
    ............. اشتراک.............
     
    ............ طراح قالب...........