در چستجوی مهتاب
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک !
گر بدین سان زیست باید ، پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست .
یک عالم کامل اطراف ماوجود دارد که از آن ماست تا آن را تجربه کنیم .کیفیت این تجربه تا حد زیادی به ما بستگی دارد اگر مشکلی پیش اید نباید انتظار داشته باشیم که فقط مثبت فکرکردن در مورد آنها بطور ناگهانی و جادویی آنها را تغییر دهد.
برای تفکر مثبت جایگزینهای دیگری نیز وجود دارد می توانیم عصبانی دلخور یا افسرده باشیم اما همه اینها چه سودی برای ما میتواند داشته باشد؟
ما باید با فکری باز با احتمالات برخورد کنیم.
آرزو بدون عمل و تعهد خواب شیرینی بیش نیست و عمل و تعهد بدون آرزو کابوسی بیش نیست
خداوندا اگر روزی ورق از دور برگردد چه خواهد شد
نمیدانم؟
همین اندازه میدانم
که رسوایی طنین اندازه این ویرانه خواهد شد.
نمیدانم چه خواهد شد اگر چادر سیاه شب
زروی روز می افتاد.
و ایا روز رسوا بود؟
اگر انها که جای لطف و خوشرویی
ستمهای دو چندان میکنند بر ما
به روز حشر . پاسخ را چه خواهند گفت؟
و ایا سر به زیر برف چون کبکی کنند
حقا نمیدانم.
ولی ان روز را در یاد می ارم
که از روی تمام زشتکاریهای این مردم
بگیرند پرده های خود نمایی را
به چشم خویش می بینیم.
که بینایی ز کوری از جوانمردی عصا در روز میدزدد
ولی باور نخواهیم کرد.
به چشم خویش خواهیم دید
این روزگاران را....
باز هم...نمیدانم چه خواهد شد؟؟؟
اینم یه شعر از یکی از بروبچ باحال :
گفتم که از زندگی خستم
گفتی که دل به تو بستم
گفتم این حرفا دروغه
گفتی با تو زنده هستم
گفتی از دوریت میمیرم، من به عشق تو اسیرم
گفتم از عشقت میترسم، نه امید و دل شکستم
میدونم وفا نکردم، به تو اعتنا نکردم
میدونم دلت شکستست، از تموم دنیا خستست
یه روزی میام پشیمون به سراغ تو و عشقم
میبینم عشقی نمونده، زیر خاکه هرچی داشتم
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست
(مریم حیدرزاده)
نمی دانم چرا روحم کمی خسته است
و در اوج نیازم
دو پر پرواز می خواهم
دلم در اوج تنهایی
در این ظلمت و تاریکی
قدح هایی پر از انوار ربانی می خواهد
صدای نغمه ای
در گوش جانم می زند فریاد
چه صوتی ، نغمه ای ، شوری
و با این لحظه ها روحم
کمی از بند خود خواهی
به پروازی دو چندان دور می آید
مشامم پر شده است از این اقاقی ها
پیچک های یاس گوشه دیوار
در این مهتاب
به دور پیچ و تاب گیسوان پر ز ظلمت
اندر این راه پر از طوفان می پیچند و
سراغ از یار می گیرند
و گویی تشنه اند انگار ؛
بیایید یاسهای کوچک و زیبا
کنار هم به دور رود باریکی
که از این نرگس بیمار
به روی صخره و ویرانه ها
آرام می ریزند
بنشینید
بیاشامید ؛
که تا عمرست باقی
همچنان این نرگس شوریده می بارد
نمی دانم که خود لیلی شدم
یا عطر آن را بر جبین دارم
ولیکن هر چه هستم
عاشقی بیچاره ام
لیلی و یا مجنون
همه افسانه ای است موزون
.................
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم
(فریدون مشیری)
من خشک خشک خشکم تو رود بار جاری
من یک سکوت تلخم تو یک سحر قناری
من شعله یی شکسته در آستان مغرب
تو یک طلوع سبزی از شهر شب فراری
من یک شب غمیم بی ماه بی ستاره
تو بامداد روشن تو صبح یک بهاری
در من ترانه ها بود شور جوانه ها بود
در تو هوای جنگل در تو صفای یاری
اینک شکسته بالم گمنام و بی جلالم
گم کرده آشیانه گم کرده برده باری
گم کرده خویش دل ریش ریش ریشم
باور شکسته و زار تو باورم نداری
پیدا نمایی بازم ای یار ای نیازم
فریاد کن سکوتم با شعر بیقراری
من سرد سرد سردم بنشسته چشم در راه
تاتو برایم ای دوست خورشید را بیاری
تو رفته دور دوری بیزار از درنگی
من بسته پا درختم تو رودبار جاری